Thursday, March 12, 2009



دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش خفته بودند

زودتر از تو ناگفته‌ها را

با زبان نگه گفته بودم


از من و هر چه در من نهان بود

می‌ رمیدی، می‌‌رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

نا شکیبا مرا در پی‌ خویش

میکشیدی، میکشیدی

آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگ‌های خزان را



باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی


گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی‌ تو

آه، هرگز ندانستم از عشق


چیستی تو

کیستی تو...