این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه ی تابستان
در نیمههای این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه ی لالایی ست
در پای گهواره ی خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان ش تو
من تکیه دادام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید براین در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که میخندد
برطعنههای بیهوده، من بودم
گفتم: که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که "زن" بودم.