Thursday, March 12, 2009




این شعر را برای تو می‌‌گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه‌های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی‌ پایان


این آخرین ترانه ی لالایی ست


در پای گهواره ی خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان ش تو


من تکیه داد‌ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می‌ سایم از امید براین در باز

انگشت‌های نازک و سردم را




آن داغ ننگ خورده که میخندد

برطعنه‌های بیهوده، من بودم

گفتم: که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که "زن" بودم.