Wednesday, July 8, 2009



شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه ی گل‌های نیلوفر صدا کردم

پس از یک جستجوی نقره‌ای در کوچه‌های آبی احساس

تو را از بین گل‌هایی‌ که در تنهایی‌ام رویید با حسرت جدا کردم


و تو در پاسخ آبی‌‌ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم


همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا، شاید خطا کردم

و تو بی‌ آنکه فکر غربت چشمان من باشی‌

نمیدانم کجا، تا کی‌، برای چه

ولی رفتی‌ و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میتابید


و بعد از رفتنت یک قلب دریایی‌ ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت

تمام بال‌هایش غرق در اندوه غربت شد


و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی‌ حس کرد

من بی‌ تو تمام هستی‌ام از دست خواهد رفت

کسی‌ حس کرد که من بی‌ تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد


و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی‌ فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام، برگرد


ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی‌ از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت

تو هم در پاسخ این بی‌ وفایی‌ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم


و من در حالتی‌ ما بین اشک و حسرت و تردید

میان انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی‌ترین ویرانی یک دل

میان غصه‌ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمیدانم چرا؟ شاید به رسم عادت پروانگی مان باز


برای شادی و خوشبختی‌ باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم