بی تو هیچم،هیچ همچون سال، بی ایام خویش
بی تو پوچم پوچ همچون پوست بی بادام خویش
ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
ای تو روشن تر ز هر مقیاس،با دیدار تو
دیده ام صد کهکشان خورشید را،در شام خویش
در خزان عمرم و در سینه پروردم بهار
در شگفتم از شکفتن های بی هنگام خویش
آشنای پیکرم دستی به جز دست تو نیست
گر چه نام دیگری را بسته ام بر نام خویش