نگاهم را میدزدم
از تو
چشمهایم توان جاذبهی جادوییات را ندارند
شکهای بی شمار در من حل شدهاند
این روزها در حسّ ماندنت غوطهور شدهام
با بی پروایی تام تو را میخوانم
لحظه به لحظه ات را
من با تو بودن را کوچ کردهام
غرق در مرده آبهای هراسان
بی هدف، بی شرم
بیزار از خیالهای دوزخی
و در پوچی محض فرود آمدم