Monday, July 11, 2011


میدانمت
میدانمت چرا که تو را دهها
بار خواندهام
صدها بار به خاطر سپرده ام
هزاران بار تکرار کرده ام
و بارها و بارها به دست فراموشی دادهام

لیک این بار میخواهم برای واپسین بار بخوانمت
به خاطر بسپارمت
تکرارت کنم
و به یاد آورم تو را
که میبینمت در دور دستها
و میاندیشم به روز هایی که نزدیک بودی

و میدانستم که این صبح فرا خواهد رسید
از سحرگاهانش آشنا بود
که صبح دمی بیانتها در راه است
و من یک جای این صبح تو را رها کردم
در خیسی جادّه
حتّی چشمهایم را قربانی راهت نکردم


در نامهربانی تام
شعر بدرقه ات را سرودم
بیتردید آنکه روزی بازگشتت را
تمنّا خواهم کرد