Friday, April 23, 2010


در آن شب از هم گسسته ی پاییزی
دستهای یخ پرست بیوصالم را
با گلبرگهای آتشین ارغوانی رنگ، پیوند دادم

کوچهٔ انتظار بیتمامت را
با بیوزنترین قدمهای هر روزی
تا آشیان بیمرز خاموشی
طیکردم، طیکردم، طیکردم

و تو را می‌‌دیدم
صورت آغشته به لبخندت را
چشمان لبریز از شوقت را
و آوای پر طنین پایکوبی بیمثالت را

ای آبی‌‌ترین آسمان دور
خانه ات پر نور
کوچه ات پر برگ
زمینت بیهمتا

شاد باش در همه حال
همانند این شب بیتکرار
و آفتابی که به تو میتابد

و من میمانم
بر همین تکهٔ سنگ، مینشینم بیدرد
و نمی‌‌اندیشم به انتظار بینهایت تو
شاید از یاد ببرم
که شب میلاد تو بود
آن شب تاریک و بیطراوت تو