
صبح را مینگرم
و میآورم به یاد شب پیشین را
آغوش بی همتایت را
و چه بی تکرار بود نگاه واپسین تو
و میآورم به یاد شب پیشین را
آغوش بی همتایت را
و چه بی تکرار بود نگاه واپسین تو
این است تقدیر من
تماشای سحر در بستر تو بود
آخرین خیال من
تماشای سحر در بستر تو بود
آخرین خیال من
کجای این صبح بی هنگام تو را گم کردم؟
و در کدام مسیر تو را رها؟
و در کدام مسیر تو را رها؟
اشک زمزمهای ست در گوش تنهائی
می زند به آرزوی محالم چنگ
درد نبودنت گاه گاهی
می زند به آرزوی محالم چنگ
درد نبودنت گاه گاهی
و تو را میدانم که باز خواهی گشت
گر چه آغشته به رقص رنگی
و محکوم به بی رنگی
گر چه آغشته به رقص رنگی
و محکوم به بی رنگی
...