Sunday, April 25, 2010


صبح را مینگرم
و میآورم به یاد شب پیشین را
آغوش بیهمتایت را
و چه بیتکرار بود نگاه واپسین تو

این است تقدیر من
تماشای سحر در بستر تو بود
آخرین خیال من

کجای این صبح بیهنگام تو را گم کردم؟
و در کدام مسیر تو را رها؟

اشک زمزمهای ست در گوش تنهائی
میزند به آرزوی محالم چنگ
درد نبودنت گاه گاهی

و تو را میدانم که باز خواهیگشت
گر چه آغشته به رقص رنگی
و محکوم به بیرنگی
...